حضرت مهدي (عج) مرا به نام خودم خواند و فرمود: «برو به حسن مُسلم، که در اين زمين کشاورزي مي کرد بگو که اين زمين شريفي است و حق تعالي آن را از زمينهاي ديگر برگزيده است و ديگر نبايد در آن کشاورزي کنند.»
گفتم: «لازم است که من دليل و نشانه اي داشته باشم و الّا مردم حرف مرا قبول نمي کنند» آقا فرمودند: «تو برو و آن رسالت را انجام بده، ما خودمان نشانه هائي براي آن قرار مي دهيم و پيش سيّد ابو الحسن برو و به او بگو حسن مُسلم را احضار کند و سود چند ساله را که از زمين به دست آورده است وصول کند و با آن پول مسجد را بنا کند.»
همچنين آقا دستور نماز مسجد را هم دادند و فرمودند: «و به مردم بگو: بدين مکان رغبت کنند و آن را عزيز دارندو چهار رکعت نماز در آن گذارند. دو رکعت اوّل به نيّت نماز تحيّت مسجد است.و دو رکعت دوّم نيز به نيّت نماز صاحب الزّمان (عج) خوانده مي شود. آنگاه امام مهدي (عج) فرمودند: «هر کس اين دو رکعت نماز (نماز صاحب الزّمان (عج)) را در اين مکان (مسجد مقدّس جمکران) بخواند، مانند آن است که دو رکعت نماز در کعبه خوانده باشد.»
چون من پاره اي راه آمدم، دوباره مرا باز خواندند و فرمودند: «بزي در گلّه «جعفر کاشاني» است، آن را خريداري کن و بدين موضع آور و آن را بکش و بر بيماران انفاق کن، هر بيمار و مريضي که از گوشت آن بخورد، حق تعالي او را شفا دهد.»
من سپس به خانه باز گشتم و تمام شب را در انديشه بودم تا اينکه نماز صبح خوانده و سپس به سراغ «علي المنذر» رفتم و ماجراي شب گذسته را براي او نقل کردم و با او به همان موضع شب گذشته رفتم. وقتي که رسيديم، زنجيرهائي را نزد «سيّد ابو الحسن رضا» رفتيم و چون به در خانه او رسيديم، خادمان او گفتند که سيّد از سحر در انتظار توست و تو از جمکران هستي؟ به او گفتم: بلي، به درون خانه رفتم و سيّد مرا گرامي داشت و گفت: «اي حسن بن مثله، من در خواب بودم که شخصي به من گفت که حسن بن مثله نام از جمکران پيش تو مي آيد، هر چه گويد تصديق کن و بر قول او اعتماد کن که سخن او سخن ماست، و قول او را رد نکن» و از هنگام بيدار شدن از خواب تا اين ساعت منتظر تو بودم. آنگاه ماجراي شب گذشته را براي او تعريف کردم.
سيّد بلافاصله فرمود تا اسبها را زين نهادند و بيرون آوردند و سوار شديم. چون به نزديک روستاي جمکران رسيديم گلّه گوسفند «جعفر کاشاني» نمايان شد، من به ميان گلّه رفتم و آن بز که از پس همه گوسفندان مي آمد پيش من دويد، جعفر سوگند ياد کرد که اين بز در گلّه من نبوده و تا کنون آن را نديده ام. آن بز را به مسجد آوردم و ذبح کردم. هر بيماري که از آن گوشت خورد شفا يافت.
«حسن مسلم» را احضار کرديم و منافع زمين را از او گرفتيم و مسجد جمکران را با چوب و ديوار پشانديم. سيّد زنجيرها و ميخ ها را (که به عنوان نشانه بود) به قم برد و در خانه خود گذاشت. هر بيمار و دردمندي که خود را به آن زنجير مي ماليد شفا مي يافت.
امّا پس از فوت «سيّد ابو الحسن»، آن زنجيرها پنهان گشته و ديگر کسي آنها را نديد. («مسجد مقدّس جمکران»، تجلّيگاه صاحب الزّمان (عج)»، ص 28-31)
موفق باشید.